پرسشی از کاربست روان شناسی امروز...

همراه با یک نکته متناقض در نظریات فعلی: در برخی جوامع انواع ریاضت نوعی رفتار معمول و حتی ارزشمند تلقی شده و در برخی جوامع دیگر همین رفتار به عنوان نوعی رفتار نابهنجار و آسیب به نفس تلقی میگردد، در برخی جوامع امروزی انواع نقوش روی پوست نوعی هنر و فرهنگ و رفتار نرمال حساب شده و همین اعمال در برخی جوامع دیگر به عنوان اختلالات روان شناختی و شخصیتی تلقی میگردد. این نوع رفتارها که در جوامع مختلف طی گفتمان ها و ایدئولوژی های متفاوت قضاوت میگردند در سطح عملکرد های مبتنی بر نقش اجتماعی و یا جنسیتی بسیار واضح تر خواهد بود. اکنون برای کاربست مدل بیمار محور معمول یا به عبارت دیگر قربانی محوری (victimology) روان شناختی میخواهیم برای یک جامعه نمونه متشکل از هر دو این افراد  که در یک محیط جهت پژوهش گردآوری شده اند روش روان شناختی خود را مورد استفاده قرار دهیم و برایشان یک راهبرد روان شناختی مطرح کنیم. در چنین حالتی با وجود نگرش های متفاوت عملکرد علمی چگونه خواهد بود؟ چراکه گروه های مختلفی که از اقصا نقاط جهان گردآوری کرده ایم روایات مختلف و متفاوتی از رفتار نرمال روان شناختی دارند. در این صورت  گروه اول دوم یا سوم یا نظرات خودمان را باید در بررسی لحاظ کنیم؟ بهترین نوع پاسخ علمی به این چالش این است که این افراد در چه خطه ای مورد آزمایش قرار میگیرند؟ یعنی تاثیر عوامل جغرافیایی که تمدن و فرهنگ های تفاوتی را بوجود آورده پیش زمینه نوع قضاوت خواهد شد. در واقع این طور به نظر میرسد که عوامل فراساختاری علم روان شناسی جهت گیری ها و نوع قضاوت آن را شکل داده اند. نهایتا مساله ای که پیش می آید این است که کدام سمت را اصالت بخشیده و کدام سمت را متهم کنیم. گویا اینجا کفه ی قدرت گفتمان هر کدام سنگین تر و غالب تر باشد میتواند دیگری را غیرنرمال و دچار اختلال روانی و شخصیتی به حساب آورد!

(در ادامه آنچه بالا گفته شد موضوع دیگری نیز که مطرح میشود این است که اگر روانشناسی امروزی متاثر از ساختارهای نهانی ،جهت گیری های ایدئولوژیک خود را اعمال نماید، به عبارت دیگر از وسایل مورد استفاده ی یک گفتمان غالب در انقیاد افراد به اصول حکمی و طردی ایدئولوژیکش خواهد بود. در واقع انقیاد افراد به نوع هنجار تعیین شده توسط یک گفتمان غالب که در این حالت روا نشناسی وسیله اعمال قدرت بوده است. وسیله ای که میتواند به جای استفاده کلان از انواع ارتباط و رسانه برای کنترل و متعادل سازی انتظارات افراد، مشاوره اجباری؛ به جای استفاده از اسلحه و صندلی الکتریکی، دارو و روش شوک الکتریکی، به جای هشدار و تنبیه، القای بیماری و درمان حتی در شرایط خارج از محیط اجتماعی را مورد استفاده قرار دهد).

غرض از آنچه گفته شد کمبود نوعی ارتباط اساسی بین مفاهیم روان شناسی مورد استفاده امروز و جامع شناسی است. محدودیت این مساله هم در طرف دیگر یعنی جامعه شناسی نیز مشاهده میشود که این بار جایگاه فردیت و عوامل روان شناختی در شکل گیری گفتمان های نو، ساختارهای اجتماعی و ... تا حد زیادی نادیده انگاشته میشود.

در عین حال عکس این قضیه نیز صحت دارد یعنی کمبود جایگاه گفتمان انتقادی در سطح فردی، روان شناختی و اخلاقیات که خود بحثی جداگانه می طلبد. 

ن. بهداروند / بارانگاه 



 

جایگاه فرد و گزاره هرج و مرج در ادب و هنر در تقابل با اشکال غالب قدرت به منظور محدود ساختن مداوم گفتمان های غالب قدرت

 

((گفتاری پیرامون "از هرج و مرج هنری و ادبی تا محدود ساختن قدرت ساختارهای جدید"))

 

پیش گفتاری از آلتوسر برگرفته از "خوانش سرمایه" (1970)

روبنا (اشکال فرهنگی همچون هنر و ادبیات ) بر زیربنا (اقتصادی) تاثیر گذار است. بنابراین هنر میتواند منجر به انقلاب شود و موجب آن است.

 

آنچه امروز حلقه ی مفقوده ی تحلیل گفتمان انتقادی (یا سایر رویکرد های ایدئولوژیک تحلیل گفتمان) است، عدم بررسی جایگاه فردیت در تقابل و شکل گیری دیگر گفتمان هاست. با فرض صحیح پنداشتن ادعای سابق رویکرد انتقادی (همچون فوکو) به شکل گرفتن فردیت به عنوان ابژه گفتمان ها باز هم مساله ی تقابل فردیت در مواجهه با گفتمان ها و شکل دادن به گزاره های متضاد و نهایتا شکل گیری گفتمان های جدید مبحثی است که چندان مورد توجه قرار نگرفته است. تقابل گفتمان ها با یکدیگر و یا با گفتمان های غالب با روش هایی همچون تعارض تمدن ها و گفت و گوی تمدن ها مورد ارزیابی قرار گرفته اند. اما مساله ای که بتواند عملکرد فرد در تقابل با گفتمان های غالب را مورد ارزیابی قرار دهد هنوز هم تا حد زیادی مسکوت مانده است.

 

فردیت در تقابل با گفتمان غالب از هر دو جنبه گفت و گویی و تعارضی، شانسی برای مطالبه خود خارج از ساختار های تعیین شده ی این گفتمان ها نخواهد داشت چرا که در صورت تعارض معمولا بنا بر ذات دیگر گفتمان ها یا هضم شده، یا نادیده انگاشته شده و یا سرکوب میگردد و در سطح گفت و گویی نیز با توجه به غلبه ی صدای گفتمان غالب در اشکال مختلف رسانه های جمعی، ایدئولوژیک، و شبه گفتمان های تابعه امکان نمو و نمود را از صدای فرد خواهد گرفت. در چنین حالتی کشمکش فرد و گفتمان غالب در ابتدای امر ممکن است نه در شکل یک اعتراض زبانی اشکار که معمولا با مواجهه جدی گفتمان غالب است، بلکه در قالب هرج و مرجی پدیدار گردد که میتواند خو درا در پوشش هنر و ادبیات همچون استعارات، نمادها، جنون و تظاهر به دیوانگی، تظاهر به نادانی و پرسش مباحثی خارج از چارچوب های حکمی و ترویجی گفتمان غالب مطرح نماید.

 

 امتیازی که این نوع ادبی هرج و مرج در مقایسه با سایر اشکال گفتمان ساز دارد این است که خود در بردارنده ی مفهومی بنیادین از آگاهی است که با اشاره تضاد آمیز به گزاره های حکمی یک گفتمان غالب در شکل تجربیات روزانه قابل ادراک جمعی بیشتر است  و در عین وجود در بطن استیلای گفتمانی دیگر نیز دربردارنده ساختارهای زبانی جهت محدود کردن قدرت گفتمان غالب با افزایش آگاهی و مطالبه است. این نوع هرج و مرج زبانی خود گفتمان ساز است اما هنوز در سطح فردی است. نکته جالب آنکه اگر شکل گیری یک گفتمان مبتنی بر آگاهی از نوع و به دلیل هرج و مرج در گزاره های حکمی یک گفتمان غالب باشد نه تبلیغ ایدئولوژیک  با بار احساسی، جایگاه فردیت در شکل گیری یک گفتمان در تقابل با گفتمان غالب تثبیت شده است چراکه افراد بخشی از این نوع از گفتمان اند نه مصرف کننده و تابع بی چون و چرا، بلکه شکل دهنده ی آن هستند و ذات هرج و مرج بنیادین در این نوع گزاره ی متضاد خود در تعارض با مفهوم سلطه است.

 

 ساختار این نوع گزاره ی متضاد معمولا در اشکال انقلاب ها و تغییرات بنیادینی که جهت اصلاح یا بازسازی و نوسازی در ساختارها ایجاد گردیده مشاهده میشود و در عین حال نقطه ی مقابل آن یعنی تبعیت از یک گفتمان نوپا با تاثیر پذیری احساسی از ایدئولوژی غالب نیز مشهود بوده است که نقش آگاهی از دلایل و ماهیت هرج و مرج را به مراتب کمرنگتر کرده اند. همچنین باید توجه نمود که در صورت توفیق این نوع از هرج و مرج ها حتی در بهترین حالت باز هم به نوعی قدرت گفتمانی تبدیل و بنا بر سرشت نه تنها دیگر گفتمان ها بلکه دیگر صداهای فردی که در تقابل با آن ایجاد میشوند را هضم و تحریف، یا نادیده و یا سرکوب خواهد نمود. شکل گیری این نوع عملکرد تضاد آمیز با گزاره های حکمی یک گفتمان غالب از این امتیاز برخوردار خواهد بود که همواره با ایجاد هرج و مرج در اشکال تثبیت شده ی آگاهی همواره قدرت گفتمان های غالب را محدود نماید. نهایتا باز هم هرج و مرج هایی که در سطح فردی در تقابل با مفهوم آگاهی تثبیت شده ی یک گفتمان غالب در اشکال مختلف بوجود آمده، آگاهی میبخشد تا به قدرت گفتمانی دست یابد و این روند در راستای تقابل با قدرت غالب همواره ادامه خواهد داشت. این نوع از تعارض با ایدئولوژی غالب علی الخصوص در چیرگی توجیه شده انواع ساختارهای سرمایه داری و استیلای نظام مبتنی بر دارایی چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی مسلما جایگاه دیگر اشکال زبانی را در دست یابی به سلطه یک گفتمان غالب محدودتر خواهد کرد و از این رو ممکن است واکنش نهایی این نوع از گفتمان های غالب تغییر برخی از گزاره های حکمی و بنیادین خود به منظور حفظ سلطه باشد.

 

آنچه هدف از این مبحث بوده است بررسی جایگاه فردیت پیش از شکل دادن به گفتمان چه در اشکال آگاهی محور (همچون گزاره مبتنی هرج و مرج در تقابل با استیلای یک گفتمان) یا در مقابل آن، تبلیغات ایدئولوژیک احساسی (همچون مفاهیم کیفی آزادی، زیبایی، حق و حقوق در سطح زبانی و یا بهره گیری از کشته سازی در برخی انقلاب ها) و یکی از اشکال تقابل با گفتمان غالب در پوشش هرج و مرج در اشکال تثبیت شده ی آگاهی که از یک نهاد قدرت ارائه شده است بوده که نسبت به تقابل مستقیم در برابر گفتمان های دیگر که در معرض هضم، سرکوب یا نادیده گرفتن شدن آنهاست جای رشد بیشتری یافته و قدرت غالب گفتمان را محدودتر می کند. این نوع از هرج و مرج و نیز اشکال مقابل و متفاوت با نمود ادبی و هنری آن همواره در طول تاریخ چه پیش از مدرنیته (در سح جهانی) و بعد از آن وجود داشته اند.

 

ن. بهداروند / (1399.03.07) / بارانگاه/



(از مجموعه شعر "خفه خون")

مقاومت به معنای امروزی

همه چیز موجه و حقیقتی علمی است و حقیقت بی چون و چرا است. غیر قابل نقد. و این سنگ بنای "خفه خون" امروزی انسان هاست. چون حقیقتی که امروز ساخته اند ذاتا غیر قابل تغییر فهمیده شده است. وقتی برای اعتراضات گوشه ای از خیابان و گوشه ای از اخبار را تدارک دیده اند، وقتی برای جملات گفته نشده داروی آرام بخش تجویز میشود، وقتی جملات بر زبان آمده را تصاویر هولناک خواب تعبیر میکنند، مقاومت مثل صخره های ساحلی میشود که امواج سرکوب، نفیر کشان خود را به آنان میکوبند تا صدای سنگ صخره ها به ورای ساحل نرسد، جدای از اینکه صخره ها زیاد هم حرف نمیزنند؛ فقط منتظرند تا یک روز صدای درونشان در مقابل وحشی ترین امواج منفجر شود.... سنگ ها هرچند ساکتند و صبورانه گوش میدهند، پامیخورند و پرتاب میشوند اما ذاتا وجودشان سازندگی است...

 

ای امید خیالی هر نسل

وقت کشتار های جمعی جنگ

ای پیام رهایی از هر درد

سیانور در خشاب های سرنگ

 

 

ای توهم، خیال آزادی

 

له شده زیر پای استالین

 

ای خیال اعتلا از عشق

 

پشت دیوار سنگی برلین

 

 

های مشروطه خواه افسرده

مجلست را به توپ میبندند

حامیان تزار دوزاری

شقه ات کرده اند ومیخندند (1)

 

ای دروغ بزرگ نوع بشر

توی سال های شیوع وبا

ای امید نجات از هیچی

داروی خواب آور؛ استیلا!

 

باز کن بال سنگی خود را

چوب حراج روی آزادی است!

زره پوشیده ای خیالت تخت

پر بزن این تفنگ ها بادی است!

 

دور این مرده ها بچرخ و بالت را

مثل کرکس تکان بده .. بی نقص

تا تن نیمه جان آدم ها

لرزه ی ترس باشد و تشنج رقص

 

توی جبری ترین حالت مرگ

ایستاده سکوت میکردیم

پای قطع نامه ها امضا شد

و موجه سقوط میکردیم

 

یک نفر پشت این صحنه

واکسی چکمه های چرمی توست

راه افتاده خیمه شب بازی

کارگردانِ سرگرمی توست...!!

 

روی پرچم نوشت "آزادی"

بعد قاه قاه با خودش خندید

روی تابلو کشید "زیبایی"

بعد تُف زد و رنگ را پاشید

 

پرچم "زنده باد" دستت داد

ریخت آب مرگ پشت سرت

تابلویی از "شکوه انسان" را

بعد تو هدیه کرد به پسرت

 

نسل ها پشت نسل می آیند

مثل امواج مرده در ساحل

محو میشوند روی ساحل فکر

چرخ میخورد چرخه ای باطل....

 

ایستادیم، صخره ایم اما

جیغ امواج سرد در ساحل

خفه کرده صدای ما را تا

"خفه خونیم" و ریشه ها در گل

 

های صخره های سنگ و سکوت!

در دلت انفجار لبریز است

پشت صحنه نگاه کردی به

نقش هایی که دست آویز است

 

آسمان رفته ای" مشت زمین"

روی دریا بکوب ضربت چند (2)

لااقل خنده باش، خنده ی تلخ!

توی این صفحه ی "چرند و پرند"... (3)

 

(1)-قرارداد 1907 را امضا میکنند و نامش را پیمان نامه آنگلو -روسی (قرارداد سن پترزبورگ)مینامند. جالب اینجاست که حتی از یک نفر از دولت وقت ایران نظر نخواست. قصابی راه انداخته بودند و شقه هایش را تقسیم میکردند. کوچه بازاری تر بگوییم مزدور که نه، پادو های دو طرف (پادوان بازاری!) معامله را دور از چشم مالکش جوش دادند!

(2)-به یاد ملک الشعرا بهار و بیت "ای مشت زمین بر آسمان شو .. بر ری بنواز ضربتی چند..."

(3)-اثری از علی اکبر دهخدا... ( در ابتدا پس از پیروزی مشروطه خواهان در ستون فکاهی هفته نامه صوراسرافیل به چاپ رسید). در صفحه چهارده کتاب آمده "به من چه که نصرالدوله پسر قوام در محضر بزرگان طهران رجز میخواند که ... منم خورنده خون مسلمین .. منم که هفتاد و پنج نفر زن و مرد قشقایی را به ضرب گلوله توپ و تفنگ هلاک کردم، به من چه که بعد از گفتن این حرف ها بزرگان طهران "هورا" میکشند و زنده باد قوام میگویند..." (چاپ 1341 تهران).

 موضوعات این کتاب بسیار هنرمندانه روایت شده اند و موضوعات مختلفی مثل ناکارمدی دولت و مجلس، بی کفایتی دولتمردان، عوام فریبی و جهل و.. را با نام های مستعاری چون "دخو"، "نخود همه آش" "رئیس انجمن لات و لوت ها" و "خرمگس" مطرح نموده است...  

 

 



علم در خدمت استیلا

 

"علم میتواند در خدمت سلطه و استیلا باشد" مدت ها پیش این جمله را در کتابی خاک گرفته از اواسط دهه 60 خواندم و از خودم میپرسیدم علم اگر آگاهی است پس نمیتواند در خدمت سلطه باشد. آگاهی برایم مضمونی از آزادی بود. اما به مرور وقتی به تاریخ نگاه میکردم می­دیدم آگاهی به علمی ترین روش برای آدمان ساخته میشود.. آگاهی های علمی بی چون و چرا. مثلا میتوانیم اعتراض و سرکوب را با علمی ترین روش توجیه کنیم و در مقالات فراوان پژوهشی به آن استناد کنیم. دیر یا زود ادبیات فراوان تحقیق آن را به رسمیت خواهد شناخت. میتوانیم اعتراض را آشفتگی بدانیم و سرکوب را نظام مندی و مقاله ای را برای خدمت به علم انتشار دهیم. مقاله ای که چکیده اش را برایتان مینویسم باقی اش با شما!

از آشفتگی تا نظام مندی

وقتی اندیشه به ثمره اش رسید ولی چیده نشد، روی شاخه های اعصاب مغز پلاسیده شد، کرم افتاد. ذهن تاب نمی آورد و به مرور تکه های پلاسیده اندیشه ای سرکوب شده را با فریاد با استهزا، با تظاهر به دیوانگی بیرون میریزد. گاهی کولاژ قرمز و سیاه میشود گاهی ابزورد میشود، گاهی به زور با دستان قدرتی غالب خودش را سرکوب میکند.

به مرور یاد میگیرد آنچه اندیشه ی فاسدش را از مغزش بریده دوست بدارد، پس باز هم شورش میکند تا سرکوب شود، و این غایتی است بزرگ، برای سرکوب شدن اعتراض کردن. البته طرف مقابل نیز یاد میگیرد که خلاقیت داشته باشد و گاهش شبیه به کمپ ابوغریب سیم برق به دستش بدهد....

 

روز ها  اعتراض با وجود باتوم و

 

با وجود چک، لگد؛ ضربه و تورم و

 

و کبودی بدن از تمام ضربه ها

 

له شدن صورتش از تمام جنبه ها

 

روزها آخرین فحش ما به بردگی

 

مشت در هوا زدن به نبود زندگی

 

به نظام سلطه و گاز اشک آور و

 

خلط و تف شدن به یک جمع دیر باور و

 

سالها خرخره زیر پوتین تو

 

سرفه های خونی و خون مالیِ وتو (1)

 

اعتراف به صدا در تماس و شنود

 

بین خون و نفس با تمام وجود

 

اختناق، اختناق، حزبشان باد بود

 

وقتی اعتراض ما فحش و فریاد بود

 

رسم سرکوب ها توی آرامش و

 

مثل کرم های باغ سینه خیز به جلو

 

خیل برچسب ها توی دستان باد

 

چسب زد به شورشت، حال، حال زنده باد؛

 

از دهان سردشان، خشم سرجوخه ها

 

تف به مرده های ما پای چوب جوخه ها

 

برچسب وحشی و برچسب روسیاه

 

میزنند روی ما حامیان پادشاه

 

در دل ابوغریب زنده باد سیم برق

 

توی دست های ما شوک به ائتلاف شرق

 

با وجود ناخنم، زنده باد انبر و

 

حس تحقیرشان با کمی تمسخر و

 

اعتراض و مشت به سطح سیمانی و

 

خیس کابل خوردنت روز بارانی و

 

زنده باد؟ شوک برق روی بیمار ها

 

خون پاشیده مان روی دیوارها

 

"پس جنون داشتید!" یک روان شناس گفت

 

"اعتراض داشتیم!" مرد بی حواس گفت..

 

 

پانوشت- (چند سال بعد از عکس های یادگاری با زندانیان ابوغریب) -راستی موضوعات عادی نشده ای هنوز باقی مانده اند تا طبیعی تلقی شوند مثلا 26 ژوئیه 1950 در نو گون ری، 12 مارس 2006 در محمودیه،  16 مارس 1968 در می لای، می خه و سون می و ...

(2)-ماست مالیِ وتو!!



تمدنی از آغاز تا پایان...

ما ساکنان جهان شهر بودیم. جهان شهری که محله هایش رنگ و بوی مستعمره های قدیمی داشتند. شبه گفتمانی عجیب در این شهر جریان داشت، ظاهرا واقعیت را نشان میداد و در عمل بازتاب دهنده ی نظام و سلطه ی "دارایی ها" بود. وقتی در جامعه این شهر بزرگ دارایی ها اصالت پیداکرد، در فرهنگ و اخلاقیات فردی تکاثر و تجمل اصالت یافت. در جامعه ی جهان شهر، افراد دائما به دنبال افتخار به داشته های بیرونی خود بودند و همیشه نگران بودند که از دست رفتن دارایی هایشان، اخلاقیات و هویتشان را از بین ببرد. در این جامعه همه چیز آسان بود، همه چیز سطحی بود و دیگر عمق داشتن اهمیتی نداشت چون تمامی قضاوت ها از پوسته ی بیرونی سوالات بود. کم کم آدم ها یاد گرفتند به پوسته ی بیرونی خودشان بیشتر برسند، پوسته ای که دیگران می بینند. پوسته ای که دیگران نمی دیدند را می شد در کمترین مقدار نگه داشت اما پوسته ی بیرونی را باید به کمال می رساندند. در جهان شهر دارایی ها مهم بودند، "بیشتر داشتن" اصالت داشت؛ طرفدار بیشتر، زمین بیشتر، کاغذ های آبی و سبز بیشتر، زیبایی بیشتر، در این جامعه هر کس بیشترین دارایی را داشت و یا تظاهر بدان میکرد، گوی رقابت را از هر صدای دیگری می ربود و به الگوی انسانیت تبدیل میشد. آنگاه میتوانست خالق ارزش ها باشد، ارزش هایی از جنس دارایی... مثلا میتوانست جامعه خود را در حال زوال نشان دهد یا در حال تعالی.. مثلا میتوانست به جای خانواده اش سگ نگه دارد و به این دارایی افتخار کند و در مقام مقایسه به برتری سگ ها نسبت به انسان ها بپردازد... مثلا میتواند خانه ای مجلل فراهم کند و با استناد به داشتن آن خود را الگوی بیان حقیقت بداند... مثلا میتواند به اتانول خوردن خود افتخار کند، از خواص خیالی آن بگوید و حتی دیگران را به خوردن مارک اتانولی که دارد تشویق کند... (1)

 

(فصل اول: تکاثر)

 

چون جامعه هست بلبل و گل خیام

تو باده بخور و ما اتانول خیام

 تو مست از آسمان میشدی و این ایام

یک جامعه مست از تجمل خیام

 

(فصل دوم: ترویج)

 

گفتند که راه ما انالحق بوده است

هر آنچه که گفتیم موثق بوده است!!

هر کس که حقیقتی به غیر از ما گفت

از  دار سکوت ما معلق بوده است!!!

 

(فصل سوم: سرکوب)

 

هر شعر تو را یک "خفه خون" نامیدند

ترویج سکوت در سکون نامیدند

در کنج مریض خانه، اشعارت را

بیتابی حاصل از جنون نامیدند

 

(فصل چهارم: انحطاط)

 

وقتی سر شهر ابرها باریدند

دیدیم به جای آب، خون پاشیدند

سیلاب، تنور شهرشان را پر کرد

و امواج عدم آنان را بلعیدند...

 

(فصل آخر: نیستی)

 

رویای تمدنی به خون مالیده

امشب، به مقصدش رسیده و خوابیده

  جز رعد و نفیر موج ها چیزی نیست

مرگ آمده و قائله را برچیده

(پایان)

 

پانوشت (1): این مثال ها برایمان آشناست، اما فصل هایی که از تکاثر آغاز و به انحطاط و نیستی ختم میشوند، پیش بینی نبوده است در واقع گزارشی بوده است از تاریخ خاک گرفته ای از غرب که این مسیر را تا انتهایش رفت. تاریخی که از اواسط قرن 19 آغاز شد و سلطه و اصالت دارایی ها را رشد داد و نهایتا در جنگ های جهانی افول و انحطاط تمدنی پوشالی را رقم زد.... انحطاط جهان شهری در استعمار..



 غریبه های غرب...

(روایتی از روزهای نخست جنگ در یمن)

حوالی ظهر خبرگزاری لندن اعلام میکند کارخانه ی لبنیاتی در صنعا هدف موشک قرار گرفت. مثل همیشه رسانه گوشه ی اخبار فراوانش گزارش معمول جنگی را روایت میکند. مثل همیشه یک ناحیه منفجر شده است. چرا کارخانه ی لبنیاتی؟ چند خبر دیگر را نگاه میکنم. این کارخانه شیر خشک تولید میکند. چرا در خبر ها نگفته بودند شیر خشک؟ شاید مهم نبود، همین قدر از حقیقت کافی است "کارخانه ی لبنیاتی." هرچند این تمام حقیقت نبود اما تکه هایی از حقیقت داشت، پس خبر و خبر نگار حقیقت را میگفتند. حقیقتی کوتاه شده. شاید جزئیات حقیقت آنقدر زیاد بوده که باید کوتاهش میکردند. به اندازه ی یک گزارش کوتاه.. گزارش که تردیدی در ذهن مخاطب ایجاد نکند، نگرانش نکند و خیالش را راحت کند که همه چیز همچنان خوب است...

  گویا در روزهای نخستین جنگ، سربازها زیاد مهم نبودند. اما در میان روزهایی که قحطی ذره ذره آغاز میشد قرار بود کودکان زیادی بدون شیر باقی بمانند، قرار بود گریه های کودکان سرباز ها را از پا بیاندازد. گویا تاریخ چند صد سال به عقب بازگشته است. یک نفر در میدان جنگ با کودکش آمده، آن طرف جبهه ی جنگ یک نفر میپرسد پدر را بزنم یا پسرش را؟ دیگری به او میگوید فرزند را بزن پدر از پا در می آید. البته این اتفاقات هر روز می افتد و رسانه ها هم خوب بازتاب میدهند حتی آمار دقیقی از کشته ها دارند، چیز دیگری مهم نیست. خاور میانه قبلا هم که مستعمره بود همیشه تب آلوده ی جنگ بوده. در غرب کسی خودش را ناراحت نمیکند، این روال معمول شده است. به خود میگویند آدم های آنجا "عجیب غریب اند"...

 

چند ده سال بعدِ موشک ها

در خرابه های خونین شهر

خشک شد سینه های مادر ها

شیر خشکی نمانده در این شهر

 

توی صنعا صدای کودک ها

گمشده توی بوق اخبار و

توی این شهر خبرنگار شما

بایگانی است توی انبار و

 

 یک نفر حقیقت خود را

میکند دیکته به مغز همه

او حقیقی ترین صدای دنیا شد

واقعی بود توی هر کلمه!

 

چون حقیقت هزار بعدی بود

چند بعدی برای خود برداشت

چاه کند در سر مخاطب خود

بعد تویش هزار منبع کاشت

 

گوشه ای از منابع خبری

کنج اخبار دیدنی و سکوت  

خبر مرگ دسته جمعی بود

توی صنعا، غزه و بیروت

 

گفت "اخبار واقعی هستیم

بی طرف، بدون پرده، دقیق

و خبر ها بدون تحریف است

و صحیح است مثل عهد عتیق"

 

او حقیقت شد و.. همیشه حق با اوست

چون وکیل حقوق انسان هاست

توی دستش چماق بود و هویج

او رسانه ی بمب باران هاست

 

گفته بود از کمی حقیقت جنگ

مثلا چند بچه کشته شدند

تا همین حد برای ما کافی است

قصه هایی که از نگفته پرند

 

تا همین حد برای ما کافی است

واقعیت برایمان حل شد

ما هم اکنون چقدر آگاهیم...

که یمن غرق در معضل شد

 

بعد اخبار مطمئنم کرد

که حقوق بشر میان عرصه جنگ

بین کشتار ها رعایت شد

 پس بخوابم... کنار قرص و سرنگ!!

 

میروم خواب خوب دیدن را

توی کابوس ترجمه کنم و

میروم قول های مجری را

توی رویا تجربه کنم و

 

وقت خواب است شهر ما آرام

گرچه صنعا پر از صدای مهیب

موشکی خورده احتمالا به

شیرخوارگاه بچه های "غریب"...



(از ابزوردیات!!!)

 

راز کتاب های توی کمد

 

همه ی خانه ها اغلب کتاب هایی دارند که در کمد ها خاک میخورد. این ها لزوم آگاهی آنها هستند. هر خانواده ی متمدن باید کتاب داشته باشد. با توجه به لزوم کتابخوانی و گفتمان مفصل و رسانه ای کتاب هر آدمی که در خانه اش کتاب نداشته باشد را میتوان به گلوله بست! برای همین گوشه ی کمُد ها، کنج انباری میتوان کتاب ها را انبار کرد. هر چه بیشتر متمدن تر!

حتی اخیرا دکور هایی ایجاد شده که مشکل وجود کتاب در خانه را حل میکنند. میتوانید کتاب ها را در معرض دید دیگران بگذارید. متناسب با رنگ اتاق به شما کتاب میدهند و معمولا رنگ هایی انتخاب میکنند که شما هر ده سال یک بار مجبور باشید کتاب ها را گردگیری کنید.

 

بعد یک روز گرم و طولانی

ملتی خواب توی خانه ی خود

یک نفر از سر شکم سیری

پی آینده بود توی کمُد

 

گشت و هی گشت تا که پیدا کرد

یک کتاب بزرگ و خاک آلود

خواند فیلم نامه ای اکشن!

در خیالش دوید تا هالیوود

 

خواب در چشم او نمی آمد

خواست بیدار کند همه را

نیمه شب داد زد "آی مردم"

پاسخ آمد" خفه تو را به خدا"

 

بعد از فرط بی خوابی

خواست آینده ساز خود باشد

تا که یک روز عکس رنگی او

بر کتابی در کمُد باشد

 

فکر کرد با خودش تا صبح

مشکلی هست تا که حل بکنم؟

اختراعی، تصوری، چیزی؟

درد لاینحلی حل بکنم؟

 

دید چیزی برای پرسش نیست

چون همه چیز خوب و حل شده است

دید ملت همه خوشحالند

همه ی حرف ها عمل شده است

 

دید در رسانه بلبل و گل

در تعارف گرفته قلوه و دل!

خون کم طاقتش به جوش آمد:

"سگ پدر پس کجاست این مشکل؟"

 

آمد از آنتن خانه ندا:

"آنچه گفتی جد و آبادت

مشکلات حل شوند یا نشوند

میکنیم از خیال آزادت

 

این رسالت خاص ما بوده

از زمانی که جارچی بودیم

که فرامین پادشاهان را

بر ملاج عموم کوبیدیم

 

حال بد کرده ایم آدم خر؟

بی خیالات مشکلت کردیم

یُبس بودی از تفکر و درد

با "خبر خوب" مسهلت کردیم!!!

 

لطف کرده به تو شبکه ی ما

که به تو گفت فهم آزادی

کل آنچه که ما گفتیم است

توی خط های سرخ: آزادی!

 

"عنتر دوپا!" مگر داروین

نسلتان را نبرد کنج درخت

ما شما را به شهر آوردیم

آدمت کرده ایم ای بدبخت!

 

توی شهر شما کسی هرگز

قصه ی تازه سر نخواهد داد

از سر لطف ما همین بس که

در ادامه شرح خواهم داد:

 

ما برای کار مردمِمان

هدفی آرمانی آوردیم

و برای دویدنشان پی نان

چرخه "موش دوانی" آوردیم

 

توی عکس، فیلم ها، سریال

حفظ کردی جمله ی ما را

و همین حفظیات روزانه

به تو آموخت سلطه ی ما را

 

واقعیت برای تو میساخت

تا که باور کنی آگاهی

برده ات شهر از دل جنگل

تا رسیدن به اوج آگاهی

 

سابقا در کتاب بودیم و

گرچه اکنون نماد گشته کتاب

به تو از من نصیحتی جانم!

دکور خانه پر کن از سه کتاب:

 

اثر اولی "لزوم خرید"

اثر دومی "لزوم خوراک"

اثر سومی "مدل، فشن، آپدیت"

تا قبولت کند عالم خاک

 

حال اکنون که خوب فهمیدی

بی صدا، بی خیال غصه و مرگ

از سر صبح کار کن، آخر شب

رو بروی تلویزیون بتمرگ!



آگاهی

چه ادبیات را با دیدگاهی ایده آل گرایانه برای ادبیات بدانیم، چه آن را در تلاطم تفکرات متقابل، چه آن را صرفا هنری بدانیم با غایت هنر، چه آن را متعهد.. همه در یک عنصر مشترک اند آن هم آگاهی است، گویی ادبیات فرصتی است برای آگاهی، اما آگاهی هم میتواند جهت دار باشد، یا به قول فوکو هرگز نمیتواند بی طرف باشد، اینجاست که ادبیات در میان فضای مه آلوده ی هنری با غایت هنری، در قامت تعهد تصویر روشن تری دارد... تصویر روشنی از آگاهی....

 

پرده را تا کنار میزنی انگار

پشت شیشه نگاه آگاهی است

حذف میشود گذشته، آینده

پشت ابر، نور ماه آگاهی است

 

لمس این لحظه های در جریان

بی خیال گذشته آگاهی است

بی تفاوت به جبر آینده

خاطرات نوشته آگاهی است

 

فکر کردن به جبر ماشین ها

پیش شادی یا غم آگاهی است

گرچه سخت است گفتنش اما

حس بیهودگی هم آگاهی است

 

اینکه میدانی از رسانه روز

خبر خواب آمد آگاهی است

اینکه اخبار مثل مورفین است

تا مخاطب نخوابد آگاهی  است

 

اینکه پیش سکوت تلویزیون

اخم کردی به مجری آگاهی است

اینکه دریا نرفته ای پی یک ...

نامه ی توی بطری، آگاهی است

 

اینکه امروز سلطه ی تاریخ

ریشه در بانک دارد آگاهی است

 اینکه  سرمایه  ماهیت ساز است

پشت پا به درامد آگاهی است

 

اینکه میدانی از تو و مصرف

 چرخ میچرخد از نبودن تو

چرخ رد میشد از سر شهر

مثل آسفالت بوده بودن تو

حس آسفالت شهر آگاهی است!

 

مشت میزنی به سطح سیمانی

تا که چاهی عمیق حفر کنی

قهر کردی با کویر خودت

 روی کردی به خانه ای بتُنی

حس غمگین قهر آگاهی است!

 

اینکه تاریخ خاک اندیشه است

خاکِ در ساقه دیدن آگاهی است

اینکه در خاک دیده ای خود را

ریشه در خاک دادن آگاهی است

 

جبر بودن بدون آگاهی

قصه ی تور با ماهی است

بودن ما میان تجربه هاست

توی قصه حضور، آگاهی است...



 

نوشته های عجولانه یکی اهالی جنگل...

در این جنگل فقط باران میبارد. هر از چند گاهی که از کپری بیرون میزنیم متوجه میشویم که همان باران دیروز است. گویی از زمین به آسمان رفته و دوباره از ابر به زمین برگشته است. اینجا بوی شاخه های شکسته و گِل پر برگ و آهن جنگل دماغمان را عات داده.  فقط در انتظاریم ببینیم بوی باروت شلیک شده هم مثل آن است یا خیر. آیا باروت هایمان شلیک خواهند کرد؛ مطمئن نیستم، از وقتی اهالی جنگل دستور پنهان ماندن داده اند از صبح تا دیروقت شب زیر همین کپری بارسش یکریز باران را نگاه میکنیم. بارشی که چند سال قبل یا چند سال بعد از جنگ در زمین ها یادآور شادیمان بود.

اینجا باران همیشه ادامه دارد، به دلیل کمبود مهمات نباید هیچ باروتی را بسوزانیم، حتی آتش هم زیاد روشن نمیکنیم. ذخیره ی ذغال این روز ها کمتر شده است. در بین کپری ها، جز ما دیگر کسی تفنگ سرپر نداشت. رطوبت و باران گاهی تمام باروت ها را خیس میکرد...آبهای این جنگل کجا میروند؟ از صبح تا دیروقت شب باید دریایی از آب اینجا جمع میشد و مدت ها قبل ما را غرق میکرد. عجیب است که در عین زندگی نکردن هنوز هم نمرده ایم.

ما در جنگل پراکنده ایم، برخی از یارانمان را هرگز ندیده ایم. کپر ما از سنگر های میانی است، وقتی انگلیس ها حمله کنند، اگر کپرهای قبلی را رد کنند، حتما به ما خواهند رسید، آن موقع باروت هایمان را امتحان خواهیم کرد. دیروز یک نفر از کپری ما گفته بود باروت ها را نزدیک آتش برده، آتش نمیگیرند، نم کشیده اند. دخل همه ی ما آمده. از وقتی خوابیدیم دیگر او را ندیدیم. صبح کیسه های باروت باز بود، و نم کشیده، شاید یک نفر میخواست خشکشان کند.

اینجا نباید زیاد فکر کرد، فکر آدم را کلافه میکند. همین که بدانیم وقتی سواره ها را دیدیم باید شلیک کنیم کافی است. فکر کردن شاید دیگر نیروها را هم گرسنه کند و در میان این باران های همیشگی نتوانند خودشان را سیر کنند. باران هنوز ادامه دارد و از بین درز چوب های کپری به روی پوستین های ما می افتد و محو میشود...

جنگل از دست رفته کوچک خان

کل باروت هایمان خیس است

کوچ کرده فرشتگان به هوا

کل جنگل به دست ابلیس است

 

و تفنگ ها ز کار افتاده است

دستمان میخورد به ماشه سرد

هیچ انفجار و تیری نیست

حیف باروت هم خیانت کرد

 

ماه آذر گذشته از نیمه

جنگل از آب و برگ پر شده است

کپری ها شکسته از دیشب

لوله ی توپ آبخور شده است

 

جنگلی در هوای مه آلود

زیر ابری غلیظ در باران

چند سرباز خیس زیر کپر

جنگل ما بدون کوچک خان

 

وقت شلیک هایشان باروت

در تفنگ هایمان نم داشت

آن طرف تیر انگلیسی ها

حرکت ماشه  را فقط کم داشت

 

فقط آن لحظه ها از آسمان و زمین

برفی از سرب داغ هی میریخت

یک نفر داشت مجلس ما را

از طنابی بزرگ می آویخت

 

کپر آتش گرفت در آن شب

آتشی داغ بود در جنگل

گرم میشد کشوری در غرب

از ذغالی بزرگ در منقل

 

داغ کردند اهل جنگل را

جنگل اکنون به دست ابلیس است

یک نفر که گفته بود آن شب

کل باروت هایمان خیس است

 

دیدمش بین انگلیسی هاست 

شاد بود از لباس تازه ترش

برخلاف اهالی گیلان

شاپویی کهنه داشت روی سرش

 

حرف میزدم یکسر آن شب با

بدنی بی سر و تنی از برف

یخ زده میرزای کوچک ما

یخ زده بی صدا، بدون جمله و حرف

 

ما پراکنده در نبردیم و

در پراکندگی محاصره ایم

صبح فردا و بعد از این اعدام

توی عکسی بزرگ خاطره ایم

 

دفن میشویم توی این تاریخ

مثل قحطی، وبا و جنگ شمال

میرسد قصه های انگلیسی ها

دفن میشویم در انزوای خیال

 

دفن میشویم توی این جنگل

صبح فردای ابری گیلان 

بوی باروت خیس می آید

پیش چشمان مردمی گریان

 

گرچه باروت از خیانت خیس

گر چه در خاک قصه ای از ماست

بذر در خاک را بهاری هست

این سرآغاز قصه های شماست...



بعد از ظهر در کاخ باکینگهام (1)

 

خادم ملکه: ملکه ی عزیز، عمرتان دراز تا همیشه به ما سلطنت کنید (2)، قربان فر موهایتان بشوم، آسیا و آفریقا نیمگذارند مستعمره شان کنیم، خون به پا میکنند!

ملکه: برگه هایتان بدهید ببینم....این که کاری ندارد تا می توانید از آن ها نفت بخرید.

چند دقیقه به برگه ها نگاه کرد و مقابل کلمه ی مستعمره نوشت: مستعمره های نفتی!

 

وقتی مستعمره ها کسالت بار میشدند!

 

گروهی از فئودال ها وقتی اسب سواری، الاغ سواری، یابو و قاطر و گاو سواری را سپری کردند و از آن خسته شدند، به سگ هایشان نگاه متعجبی انداختند و از خود پرسیدند: این سگ به ما سواری نداده است؟

 

استخوان پیش سگ تکان میداد

 تا که از التماس زوزه کند

سگ گرسنه بود و این ارباب

خواست افسار دور پوزه کند!

 

سگ سواری برای این ارباب

حس تفریح ناگزیری داشت

بوی این استخوان برای این سگ پیر

عاقبت سال ها اسیری داشت

 

سگ قصه برای یک دل سیر

خواست یک عمر مثل سگ بدود

تا که یک روز استخوانش را

گوشه ی زار و خسته ای بجود

 

سگ دوید و کشید ارباب و

استخوان هم دوید در جیبش

تا دگر بار سگ سواری او

باشد آسان روال و ترتیبش!!

 

1-      کاخ باکینگهام اقامتگاه اصلی خانواده سلطنتی انگلیس است که ملکه در آن اختیار امور را به دست نمایندگان می سپارد (و به گفته رسانه غرب اصلا کاری هم نمی کند، کلا یک نماد است، مثل یک مجسمه متحرک؛ ایشان از دار دنیا هم فقط در جنوب خانه اش چند گاو شیرده دارد )!!!!

2-      اصولا سرود ملی در انگلیس در کار نیست و آنچه به عنوان سرود ملی می خوانند دعا به جان ملکه است. (دراز باد عمر ملکه ... تا بسیار بر ما سلطنت کند!!!)



دو ماه تا رمضان...

آدمی در فراز و نشیب می آزمایی اما برای او، خودت کافی هستی...

 

تو در تمامی ماه ها روشنی....

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

باز آمدم کنار خانه ی تو گریه میکنم

می بینی ام چقدر راه مانده است؛

دارم دوباره با بهانه ی تو گریه میکنم

 

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

حس میکنم تو را کنار خودم لحظه ای

انگار باز دست هایت به دستم است

تر هرگز از کنار بستر من نرفته ای

 

با کشته ای ز اشک های کربلا1

می آیم و دوباره تمام است ماه تو

من اظطرار نبود هوا شدم ولی

از کربلا شروع شد هوای نگاه تو...

 

 

یازده گل اقاقی ما شرحه شرحه اند

از این بهار نشانه ی گه گاه میرسد

گویی که باغ زمستان امید داشت

 فرزند نرگست این ماه می رسد...2

 

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

باز آمدم کنار خانه ی تو گریه میکنم

می بینی ام، چقدر راه مانده است؟

دارم دوباره با بهانه ی تو گریه میکنم

 

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

حس میکنم تو را کنار خودم لحظه ای

انگار باز دست هایت به دستم است

تر هرگز از کنار بستر من نرفته ای

 

دلتنگی ام میراث چند پشته ایست

که نامه ی تو را ز پستچی گرفته اند

دل دل زدند و دو دل خواستند سفر کنند 

و آمدند تا دم در ولیکن نرفته اند..

 

وقتی تمام هستی من دست می برد

تا برگ های راه مرا باد هی کند

تا صد هزار راه نرفته را نگاه تو

یک لحظه در خیال نمازها طی کند

 

با زمزمه ی تو در ِگوشم ... هوایی ام

 من بعد تو همیشه به فکر جدایی ام

انگار مات نگاه تو ام سال های سال

من بی هوا هوای تو دارم، هوایی ام

 

مادر لباس دوخته است تا سفر کنم

ماندن قضا است قصد سفر را قدر بخوان

در بستر سکوت مانده ام، پای من علیل

من را حضر گرفته است کمی از سفر بخوان

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

باز آمدم کنار خانه ی تو گریه میکنم

می بینی ام، چقدر راه مانده است،

دارم دوباره با بهانه ی تو گریه میکنم

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

حس میکنم تو را کنار خودم لحظه ای

انگار باز دست هایت به دستم است

تر هرگز از کنار بستر من نرفته ای....

 

 

 

1-      قال الحسین علیه السلام: انا قتیل العبرات..

2-      إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ قَرِیبا...



تونل زمان

مستند روایت میکند؛ استخوانی باقی مانده است و دعوا بر سر تکه های آرواره ای است که باقی مانده. چند تا از آن موجودات با دست های بلندشان استخوان را کشان کشان میبرند و گوشه ای تنها با آن بازی میکنند. چند خبرنگار از دور تمام دوربین هایشان را بر این لحظه ی تاریخی زوم کرده اند. حالا وقت آن رسیده است که کاری انجام ندهند، دوربین ها همه چیز را ضبط خواهند کرد...

 

وقتی قرار نباشد کاری انجام دهیم، اگر تاریخ به عقب بر میگشت هم هیچ اتفاقی نمی افتاد؛ در واقع یک نفر ناگهان بیست سال به عقب برگشت دیگر همه میدانستند که در چند سال بعد چه خبر است اما هیچ کس توان کار نداشت. هر صبح روزنامه خبر اتفاقات روز را پیشاپیش به مردم میگفت. خیلی ها میدانستند که چند روز دیگر یکی از دوستانشان خواهد مرد حتی همان دوست هم روز مرگش با رخوت از خوب بیدار میشد و به سوی تصادف میرفت.

کاش میشد که باز برگردیم

بیست سال پیش یا پنجاه

یا که یک قرن پیش یا ده قرن

یا که یک روز پیش یا یک ماه

 

فرض کردیم و رفته ایم عقب

حال اکنون گذشته ای از ماست

بیست سال پیش آمده از راه

روز مرگ دو بچه ی تنهاست

 

بیست سال پیش در این روز

بیست سال پیش این ساعت

بیست سال پیش این لحظه

خواب رفته ایم گوشه ای راحت

 

در همان لحظه ها دو کودک ما

در خیابان دویده اند آزاد

در همان لحظه انفجار وزید

میبرد هر دو را تلاطم باد

 

بیست سال پیش لحظه ی بعد

غصه میخوریم.. واقعا.. ای کاش...

بیست سال پیش ساعت بعد

مرد ه ای با پزشک در کنکاش

 

زیر دست پزشک قانونی

همه ی جثه ها پر از حرف است

اینکه تعبیر خواب مردگان اینجا

توی این سردخانه ها برف است

 

بیست سال یش یک لحظه

 خواب مانده ایم و آرامیم

هر چه آن روز اتفاقی هست

همه را خوب خوب میدانیم

 

خوب فهمیده ایم سالی بعد

کی، کجا میوزد سلطه ی باد

خوب فهمیده ایم قرنی بعد

همه ی خاطرات میرود از یاد

 

بازگشت گذشته ها شاید

داشت چیزی به ما می فهماند

دردسر دارد آگهی و بیداری

که خودش را به خواب می چسابند

 

حال، قدر خواب را می دانیم

تا چه حدی بد است بیداری

تا چه حدی بد است آگاهی

تا چه حدی بد است هشیاری

 

پشت این شعر درس هم بوده

تا تعالی رسد به آدمان جدید!!

اینکه باید برای عصر مدرن

روی تختی عمیق واقعا خوابید

 



 و غرب رسانه اش را سپر کرد. سپرهای انسانی به قدمت تاریخ و هشت پایش را دور چشم های آدمیان پیچید...

هفت بار برای هشت­ پا

 

یک گلوله باقی مانده و دو اسلحه. یک نفر پشت پرده آخرین گلوله را در یکی از این اسلحه ها گذاشته است. بعد از نگاهی عمیق به هشت­پایی که مقابلش بود گفت: "روبرویم بایست. مطمئن باش حتما هفت بار ماشه را خواهم چکاند.شاید تمام خشاب خالی باشد، شاید گلوله ام خطا برود، شاید فقط به یکی از هشت دست و پایت بخورد، اما مطمئن باش حتما هفت بار ماشه را خواهم چکاند. "

هشت ­پا استدلال کرد که این ماهیت ماست، تو ذاتا دو دست و دو پا و من هشت دست و پایم با هم در آمدند، دهانمان ناخواسته شما را به درون میمیکد" او دوباره گفت: " حرف هایت درست اما مطمئن باش حتما هفت بار ماشه را خواهم چکاند…."

 

یک گلوله برای کلت خودت

و یکی هم برای من بردار

ماشه را زودتر بچکان

رنگ قرمز بپاش بر دیوار

 

بوی باروت در هوا پیچید

رنگی خیسی که جاری است اکنون

از کدامین وجود میریزد

رنگ تیره و سرخ، لکه خون

 

واقعا هم نمیکند فرقی

که کدامین یک از من و تو

بی صدا میشود نقش زمین

و که یک مرحله رو به جلو ....

 

هیچ کس ذره ای خیالش نیست!

 

من قدم میزنم خیابان را

بدنم به خیال خود میخ است

گوشه ای پرت کنج این دوربین

زیر پایم تمام تاریخ است

 

چرخه ی خنده دار یک ساعت

در تمام روایت تاریخ

که کسی بی خیال شلیک است

میشود در رسانه ای توبیخ

 

 و دم آخری گلوله ی او

توی هفت تیر زنگ خواهد زد

روی کلتش کسی به شعار

جمله ی "نه به جنگ!" خواهد زد

 

هیچ کس ذره ای خیالش نیست!

 

قدرت تاج و تخت سرمایه

گفتمان شعار با نرمی است

قدرت این رسانه ها گرو

انتشار زیاد سرگرمی است (1)

 

یک شعار است و حرف باد هواست

راستی واقعا اهمیت دارد؟

شک نکن واقعا! بله..چون...

چون... رسانه رسالتی دارد!

 

دم گرفته هوای سگدانی

همه قلاده ای شمرده شده است

عطر میزنیم، حیاط ما پر از

بوی مردار نیم خورده شده است

 

خواست فریاد واقعی بشود

بعد فهمید حس و حالش نیست

خوب و راحت بخواب امشب چون

هیچ کس واقعا خیالش نیست!!

1-      یک نفر از مکتب فرانکفورت هم قبلا گفته بود که رسانه کاپیتالیسم امروزه دیگر مردم را فریب نمیدهد بلکه فقط آنان را سرگرم میکند.



غرب از لابه لای کتاب ها خود را بیرون میکشید و آرام آرام درون دفتر کار روی میز توی بخش نامه ها رد پای تکنوکراسی را بر جای گذاشت....

ابزورد:

کارمندان اداره به صف وارد میشوند، اولین مراجعه کننده میرسد،

کارمند پنجره کوچکی را باز میکند و سرش را درون پنجره خم میکند؛ رو به مراجعه کننده میگوید:

"چه کاری نمیتوانم انجام دهم؟"

 

دم گرفته هوای سگدانی

 باز کن رخنه ی هوایت را

درلجنزار این اتاق نمور

پاک کن باز رد پایت را

 

پس دگر هیچ کهنه ای هم نیست

 

تا اداره دور کند سالِ

مالیاتیِ داستانی را

روی تله سیاه و له کردند

کارمندان بایگانی را

 

پس دگر هیچ طعمه ای هم نیست

 

بازتر کن در خیابان را

دم گرفته دم موادش را

      زیر پوتین افسری دستم

خورد کرده نوک مدادش را

 

پس دگر هیچ جمله ای هم نیست

 

گفت زخمیست از گلوله تو

نوجوانی سیاه با خشاب سرنگ

روی برگه دوباره تُف انداخت

عابری با کلاه و بیل و کلنگ

 

پس دگر هیچ جمعه ای هم نیست....

 

کار میکنند تا که... کار کنند،

که اصالت همیشه سرمایه است

گنگ میشویم آخر بازی (1)

کل این شعر بی درونمایه است!!!

 

شعر و شاعر تحفه ای هم نیست!!

 

1-آخر بازی نمایشنامه ای اثر ساموئل بکت-



هم فاطمة و ابوها و بعلها و بنوها.....

الف مثل حسین .....

 

با تو آغاز میشود این شعر

آخرش هم به یاد و خاطر توست

من برای تو شعر میگویم

چشم هایم دوباره زائر توست

 

پشت دیوار های جهان

خانه ای هست از گل و خشت

خانه ای با دو کودک و مادر

خانه ای پشت باغ های بهشت

 

مادری که به ماه می ماند

وقت تسبیح گفتنی آرام

یک ستاره از آسمان که گذشت

کفتری پر زد است از سر بام

 

وقت رفتن رسید، مادر و اشک

خانه را باز گرد گیری کرد

در تنور صبور نان میپخت

فضه را باز دست گیری کرد

 

با تنی زخمی از در و کوچه

لب به غم های مرتضی میدوخت

مثل شمعی که شعله ور مانده

شاید آرام و بی صدا میسوخت

 

دم آخر رسید، مادرمان

وصیت کرد با ادای دو دیِن

اشک هایی که قبل خوابیدن

ببریم پیش بارگاه حسین (ع)1

 

و حسن (ع) را چگونه باید گفت

دیگر از کوچه ها گذر نکند

باید این جمله را ... نمی شد گفت

کاش امشب فقط سفر نکند.....

 

چشم کودک به خواب می رفت از

گریه هایی که بند نمی آمد

بی صدا هق هق حسین آمد

که دگر ماه ما نمی تابد

 

***

 

راویان گفته اند روز دهم

یک نفر توی زخم های خودش

گونه اش را به خاک می برد و

با دلی که خون کرده پرش

 

راضی از دست های گرم تو بود

سجده میکرد راضیا برضاک

واژه ی عشق در تحیر بود

که کسی توی خون، سجده به خاک؟

 

تشنه لب بود و تشنه لب خوابید

تشنگی ها راه و رسمش بود

با لبی خشک سالیان دراز

کاسه ای آب توی دستش بود

 

بی خیال خودش مرا می دید

با همین زخم های کوچک من

وقت افطار آب نوشیده است

مادرست او به فکر کودک من2

 

دست ما را بگیر مادر جان

در سیاهی شب کجا برویم

راهی از کوره راه ما برسان

شاید امشب تا خدا برویم

 

با تو آغاز میشود این شعر

آخرش هم فقط خاطر توست

بسته ام چشم های خیسم را 

اشک هایم دوباره زائر توست

 

1-نوحو علی الحسین

2-کلهم نور واحده

 







 

مَوْلاىَ يا مَوْلاىَ اَنْتَ الْهادى وَاَ نَا الضّاَّلُّ وَهَلْ يَرْحَمُ الضّاَّلَّ اِلا الْهادى

مولاى من اى مولاى من تويى راهنما و منم گمراه و آيا رحم كند بر گمراه جز راهنما ؟ (مناجات امیر المؤمنین)

 

خواب کنار پنجره ....

آمدی، کنار پنجره خوابیده بودم، با من حرف میزدی، خوابیده بودم، دست کشیدی و رفتی... من هنوز خوابیده بودم...

رفته ام تا بنویسم دو ورق نامه ی خیس

خوانده ام نامه ی خود را عزیزم تا صبح

رفته ام قصه­ ی تنهایی خود باشم و باز

باز هم یاد کنم رفتنم و اشک بریزم تا صبح

 

قصه ام قصه­ ی یک جاده ی طولانی و صاف

توی شنزار کویری است به شوق باران

من امیدم به نفس های درختان تو بود

وقتی از تشنگی ام خشک شدم در سمنان

 

رمل از رمل گذشتم و کویری بودم

وقتی از آب گرفتند مرا جاده نشینان مسیر

خانه در خانه گذشتم و نشانم کردند

نام بردند مرا راهی مجنون کویر

 

تا درا آغوش تو بودم نه کویری بودم

نه سرآغاز نیاز و نظری مقصد بود

بطری گم شده ای گوشه ی دریا بودم

که­ احتمال رصدش کمترِ یک درصد بود

 

بعد تو مانده ام و چند لباس و برچسب

روز، هر روز، کسی، آدمکی تازه شدن

بعد تو من شدم و آدم امروزی ها

از پر خالی تاریخ هم آوازه شدن

 

دفترم پر شده از سنگ نوشتی میخی

 چوب خط های زیادی که پس از تو ماندند

گوشه ی برگه ی کاهی به زبانی مبهم

روی از خوانده شدن ، جلمه شدن گرداندند

 

من سرآغاز خیالات دم پنجره ام

که سر صندلی ام خواب روم تا دم صبح

توی رویا سر خود را بگذارم  بر خاک

شاید این کمی پاک شوم تا دم صبح

 

بوی تو توی اتاقی است که از نیمه شب

 خیره به بودنت و حرف زدن با من بود

در اتاق پر تنهایی ما شاهد بود

لامپ صد واتی زردی که در آن روشن بود

 

گفته بودی که سَرِ نیمه شبی میرسم و

گفته بودی که دم پنجره خواهی خوابید

گفته بودی که مسیری که هر روز من است

تا کویری است سحرگاه نخواهی تابید

 

چهره ات مانده به یادم ولی این شب ها

خواب بد جور مرا از تو جدا کرده .... "نخواب"

خواب دیدم کسی وقت سحر می آید

خواب دیدم که خوابیده­ ام و خواب ندیدم در خواب...

 



 

الهکم التکاثر.حتی زرتم المقابر....

دگردیسی با یک سوال.

وقی گوسفندی به دنیا می آید چوپانها اصولا می دانند که باید روتین زندگی گوسفندها را برایش پیاده کنند. گوسفند کوچولو در کمال احترام در طویله رشد می کند و همراه با اعضای گله به چراگاه می رود و چربی می سوزاند!

گاهی گوسفندهای جوان تر که از زندگی روزمره ی تکرار و نشخوار خسته شده اند، از خودشان می پرسند که "آیا من برای همین به دنیا آمده ام؟" بعد با کلی مسائل فلسفی رو برو میشوند. چوپان ها مییدانند که چنین گوسفندانی مساله ساز هستند. چرا که دیگر گوسفند نیستند و انسان شده اند. هر چوپان از پدران خود یاد می گیرد هنگامی که گوسفندی با سوال فلسفی مواجه شود و انسان شود باید به او پیشنها چوپان شدن داد.

او را از گله بیرون می کنند و برایش بین آدمان متفکر جایی باز می کنند. اما به او یاد میدهند که باید گله را کنترل کند. چون گرگ ها همواره در کمین هستند. به او یاد می دهند چوپان بود چه کار ارزشمندی است.  

بعد از مدتی گوسفند که از خود سوال پرسیده است، چوپان میشود و گله اش را به چراگاه و تمرین های چربی سوزی می برد. او هم یاد می گیرد که باید از گله مراقب کند.

اما امان از روزی که گوسفند بعد از سوال های فلسفی اش، بعد از اینکه انسان شد، نخواهد چوپان شود، نخواهد گله دار شود

امان از روزی که گوسفند بخواهد اولین سوال را به دیگر اعضای گله یا دهد. وقی همه ی گله میپرسند "آیا برای تکرار و نشخوار به دنیا آمده ام". همه گله انسان خواهند بود.

شاید همه ی گوسفندانی که اکنون رسما انسان شده اند، آموزش های چوپان شدن را یاد بگیرند و به دنبال گله های دیگر بروند. اما اگر تصمیم بگیرند که به گله ها سوالی یاد بدهند که انسان شوند، دیگر چوپان گله ها بودن چه لزومی خواهد داشت؟؟

های گله! طویله ات باز است!

وعده های غذایی ات خوب است؟

نزنی حرف از شکم سیری؛

که جوابش همیشه سرکوب است!

 

های گله های غربی شرق

اپیکور گفته شاد و خوش باشید

گوشه­ای روی کاه رنگ طلا

به شب تیره نفت می پاشید

 

با تفاخر، به آخوری بروید

با تکاثر زیادتر بشوید

میتوانید با بدن سازی

وه! تنومند مثل خر بشوید

 

آخر کار دست سلاخ است

پس چرا غصه میخورید آقا؟

گیرم از دست ما فرار کنید

راه تغییر میکند آیا؟

 

خوب گوش کنید آقایان

غرب محتاج آب و غذاست

دیگر امروز آدمید اما

آدمی که نیاز مند هواست

 

ما هوا را برای چوپان ها

جیره هایی دقیقه ای کردیم

پس برای همیشه مدیونید

که شما را همیشگی کردیم!

 

هرچه کردید و کرده اید اما

نرود یادتان که گله ی ما

از سوالات زندگی بویی

نبرد تا که مثل شما

 

گوسفندی شود که چوپان است

و بفهمد که باز برده شده

بزند داد از شکم سیری

که جماعت "سقوط کرده" شده!

 

همه آدم شوند، خوب چه کسی

شام چوپان و بچه ها بشود؟

در قبال خانواده مسئولید

حال هر کس به خانه اش برود!

 



سایه بان

مقدمه:

But I, being poor, have only my dreams;   
I have spread my dreams under your feet;   
Tread softly because you tread on my dreams.


من مسکین هیچ ندام به جز رویاهایم
زیر گام هایت گسترده رویاهای من است
آهسته بگذر که گام بر رویاهایم می نهی
ویلیام باتلر ییتز- مجموعه اشعار

 

سایه بان
بعد تو، من درخت خواهم شد
یا چو بذری میان قلب زمین
ریشه در عمق خاک خواهم زد
تا که سایه شوم دوباره بر تو، همین.

بعد من عاشقانه هایم را
با خودم توی خاک بگذارید
دست من را چو ریشه ای به زمین
شعر ها را ستاک بگذارید

چارپاره های هر شب من
برگ های درخت بعد منند
معنی شعر ها شکوفه گل 
و سپیدی برگ یاسمنند

زیر پایت چه نرم میخوابند
برگ برگ سپید دفتر من
برگه هایی شبیه ی غنچه ی یاس
خواب رفته روی بستر من؛

تا تو نقاش زندگی باشی
یا که نقاش این درخت سپید
که پس از قرن ها که عاشق توست
باز گردد دوباره عمر نوید

رنگ احساس آبی من
گوشه ی رنگ های بر بومت
همه ی شعر های عاشقانه ی من
وقف این خنده های معصومت

بعد من هیچ کس با گریه
زیر این سایه سار غم نخورد
شادی من تمام شادی توست
 کاش لبخند تو بهم نخورد...



کتاب باران ها ....

من پر از ابر و باد و بارانم

و کتابی که نور باران است

با دل قطره های بارانیش

قصه ای گفت با من از بودن:

 

هامان و ذی الاوتاد:

پای من پیچ خورده در خاک و

بدنم ساقه ای تناور نیست

ریشه هایم به عمق جبه رسید

گویی امروز روز آخر... نیست

من درختی میان شنزارم

ریشه ام را به باد می بازم

باید از ماسه ها گذر کنم و

ریشه در سنگ ها بیاندازم

سال هاست آب را نمی فهمم

خشک خشک است ساقه ی من

شاخه هایم به زیر نعل کویر

پی شده بی دلیل ناقه ی من

 

این ور پرت داغزار کویر

گذر هیچ کس نمی افتد

توی این زمهریر شن در شن

مرده ای از نفس نمی افتد

 

توی تنهایی خودم گاهی

در خیالم سیاهه ی طوفان

می کَند ساقه ی نحیفم را

می کُند دفن در تن باران

 

من فقط ریشه ام درون زمین!

که زمین سخت تر بماند باز

که مبادا بگوید ای بی داد!

شده تکویر در تنم آغاز

 

رفته از یاد این زمین فرجام

او به خاک خودش دلش گرم است

شکمش سیر بس که  گورستان

پر اندام مرده و نرم است

 

بعد از آن خشک سالی دراز

که زمین را گرفت و مزرعه کرد

در دلش بذر مردگان را ریخت

چال کرد عده ای به شوق درخت

 

آدمانی که کاشت روییدند

زیر هر سنگ قبر در دل خاک

بی تن و ساقه باز ریشه شدند

رشد کرد ریشه جای ستاک

 

انتظاری مدید سر کردم

تا که از خشکی ام گذر کردم

های طوفان رسیده وقت شما

به امیدت سه قرن سر کردم

گردبادی مهیب در راه است

خواب آشوب دیده روی زمین

وقت سلاخی بیابان هاست

میدود سوط خشم سوی زمین

 

آخرین لحظه های عمر من است

موجی از آسمان سرازیر است

آخرین پادشاهی مدید کویر

می زند زیر آب پا و دست

 

ریشه هایم رسیده در دل آب

 و زمین غرق آب اقیانوس

در مداری جدید می چرخد

سوی خورشید غرق در کابوس

ثانیه های  آخر من

حسی از ریشه های در آب است

منتظر باش تا دمیدن صبح

گرچه این شهر خیس در خواب است



تاريخ : شنبه 12 آبان 1397برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, کتاب باران, شعر, نوید, بهداروند, بارانگاه, شعر گاه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

قریب غریب

می شناسم تو را همین جایی بین این لحظه های در جریان

می شناسم تو را که می آیی بعد از احساس ابر در باران

می شناسم تو را چه قدر اندک که بوی پیراهنت غریبانه

جست و جو می کند مرا سحرگاهی، وقت خوابی عمیق در خانه

می شناسم تو را؟ نمی دانم... تو ولی واقعا همین جایی

تو مرا دیده ای و احساسم داده دستت سکوت و تنهایی

ای غریب قریب در خانه، اشک شب های خیس حرم

ای نگاه سیاه در شب من، ماه زیبای قوس در سفرم

بوی تو در حیاط پیچیده پس کجایی چرا نمی آیی

چشم هایم چقدر تارکیند، نکند باز هم همین جایی

کوچه ای که از اولین دیدار، دست من را سپرد در دستت

ساده، خاکی و سبز باقی ماند، توی چشمان تیره و مستت

کوچه هایی که کودکی هایم نم گرفت از عطر خیسی خاک

توی خوابم دوباره آمده اند بی نشانی، بدون نام و پلاک

حال خواب است و حس بیداری، بین دنیای فکر در رویا

می شود بیشتر نگاهت کرد، میشود پر کشید از دنیا

روی بال فرشتگان دنیا، تا چه اندازه کوچک است و حقیر

ابرها حایل اند بر خورشید، با سپیدی سرد فام حریر

توی این خاک رد پا خورده، باید از ابر ها گذر کرد و

مثل باران به خاک افتاد و با طلوع سحر سفر کرد و

عشق حس قریبی باران، بعد هر جست و جوی زیبایی

 در دل صفحه های قرآن و والضحایی که گفت اینجایی...



تاريخ : شنبه 12 آبان 1397برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, شعر چارپاره, شعرگاه, بارانگاه, نوید, بهداروند, | | نویسنده : نوید بهداروند |

حوالی هفتاد بود، کودک که بودم با کسی که نمی دیدم، مار و پله بازی میکردم، یک مهره بود، تنها درون این صفحه ی رنگارنگ.
چشمانم خواب می رفت، بیدار میشدم... یک نفر مهره را جابجا کرده بود، شاید سوار پله شدم، شاید مار نیشم زده بود، اما مهره ام توی صفحه تکان میخورد. چند ساعت بعد، دستی که نمیدیدم بین خواب ها و بیداری ام مهره را به مقصد رسانده بود.......
مقدمه: و آسمان اختری بود، تا فلک بسازد از جمعِ جمعِ جمعِ خویش..

حال این سال را نمیدانی
که پر از ابرهای نیمه باریده است؟
جاده هایی تمام نیمه تمام
مثل مردی که روز خوابیده است

پر از احساس نیمه ی راه
پر از احساس "خاک و کفش و هجوم.."
پر از این سال های دائما تغییر
که زده پشت پا به فال و نجوم،

یک نفر دست برده در تقدیر
جمله ها را به هم زده شاید،
که بدانم جز او همه هیچ است
که بدانم نگاه او باید،
به سر و پای من ببارد و بس
غیر از او سال ها همین سال است....
درنجومش ستاره خود فلک است
دست او پشت فال در قهوه است

حال این سال را که میبینم
تب زده، انتظار میکشد و
مثل من باز حال نیمه تمام
ابری از آسمان دوباره میچکد و ....

جمله ام ناتمام اما من
پشت این جمله ها تو را دیدم
دفتر از تو، و شعر و من از تو
شاخه ام باش، که سیب میچیدم

آخر سال های نیمه تمام
جاده ای میرسد به ابر و تگرگ
چرخه از نو شروع می شود و
آدمی میرسد به لحظه ی مرگ

آدمی ابر میشود و می بارد
روی هر "کفش و خاک و هجوم "
یک نفر باز جمله میچیند
پشت پا می زند به فال و نجوم....



 

صدای آب می آید

از فواره های حوض و آرامش مهتابی در ظهر گرم اهوازی، در خنکای نسیم،

 مانند قطره های فواره که به حوض خیال میریزند.... خیال است و خیال هر آنچه این ظهر پاییزی را  چوون ظهر های خواب آور بهار پر از خاطرات خوب کرده است.

 

خواب آمد میان چشمانم

ظهر و آبی گرم پاییزی

خستگی را به حوض و آبش داد

آب شفاف و سرد کاریزی

 

هر صدای حضور فواره

روی سطح هزار لرزش آب

حس باران و تازگی داده

می برد تا مرا به گوشه ی خواب

 

قطره ها در حیاط سرگرمند

گوشه ی نم گرفته ی کاشی

 چهره ی ابرها کمی پیداست

توی حوض سپید نقاشی

 

گوشه ی پنجره دوباره حالت خواب

یک نفر شعر مولوی می خواند

گوشه ای دور از خیالم بود

هر صدایی که مثل من می ماند

 

ته صدایی که ریز می بارید

خستگی،خواب، مثل ته لیوان

ذره آبی به پای گلدان ها

ته صدایی هنوز در ایوان

 

حال من را چه  خوب میدانی

حوض آبی میان آب و هوا

باز روی خیال می ریزی

مثل باران سر به زیر خدا

 

گوشه ی حوض ماه حیاط

کودکان گرم بازی آرام

خنده ها با صدای ریزش آب

یک نفر می دهد به آبراهه سلام

 

قطره ها توی راه فواره

بازی چرخ تا فلک کردند

بردشان سمت آسمان کمرنگ و

بعد سمت حمام خود رفتند

 

آب بازی کودکان و خدا

در تن حوض با دو فواره

چشم من خواب رو به منظومه

حوض کهکشان و آب، سیاره

.....

یک نفر در خیال دریاهاست

یک نفر که میان خیس حیاط

حوض آبی کشیده تا هر روز

قطره قطره حلاوت صفحات

 

روز و شب حس تازگی باشد

پر فواره های رنگی آب

پر از احساس شعر توی خیال

پر از احساس چشم بستن و خواب

 

یک نفر خواست حالت دریا

شوق احساس ساده ای باشد

یک نفر خواست کودکان پیشش

پر از احساس تازه ای باشند...

 

وزن ساده، شعر ساده شده

کودکانه تام آب و هواست

شعر مابین خواب و بیداری

حالت سادگی لحن و صداست...

 



تاريخ : یک شنبه 23 آبان 1395برچسب:poetry, persian poetry, شعر پساهفتاد, چار پاره, نوید, بهداروند, فواره, حوض, | | نویسنده : نوید بهداروند |

قصه ی روزهای بعد از توست

یک ترانه امید آمدنت

خاطراتی همه شبیه تو

قاصدک ها، نوید آمدنت

 

رنگ ابی چشم های تو بود

آسمانی که دوستش دارم

لاک بی رنگ روی دست سپید

مثل برفی که تازه می بارم

 

برفی ام مثل سردی احساس

سردی دست اخرین دیدار

سردی خواب اولین کابوس

که پس از رفتنت مرا بیدار

 

حس سبزی به دور گردن من

توی بندی سیاه میپیچد

حلقه حلقه تمام گردنبند

دور این عکس خانه میگیرد

 

خاطراتت برای من جاماند

عکس رنگیت توی گردنبند

یک تبسم کنار سینه ی من

گوشه ی قلب میزند لبخند

 

هرکه مثل تو جامه برفی بود

میدویدم دوباره تا تن او

مثل برفی که توی باد و تگرگ

 می وزیدم به راه رفتن او

 

 

قصه ی روزهای بعد از توست

یک بغل خاطره من و آلبوم

فکر کردن به  یادگاری هات

خانه ها، من و باقی مردم

 

قصه را با همان کلاغ سیاه

که به دنبال برف سرد و سپید

مینویسم که رفت تا ته شعر

نا نوشته به خانه اش نرسید

 

هر چه این شعر دارد از احساس

حس امید توی دلتنگیست

من نگاهم اگر به سمت زمین

اسمان دائما همین رنگیست



تاريخ : شنبه 11 ارديبهشت 1395برچسب:روزهای بعد از تو , نوید , بهداروند, شعر معاصر, | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد